انگار روحم هم خسته شده است از بیقراری من...
گاهی خسته از نگاه شب به روزهای دلواپسی...
و گاهی هم... با چشم هایی که دیگر اشک هم نمی ریزد...ساعتها جنگ و دعوا دارد بغض هایم...
وقتی می دانم...باید تا همیشه ...آغوشی باشم برای ناله هایم...
بی آنکه کسی مرا در آغوش بگیرد...و یا شانه ای باشد برای اشکهایم...
گوشه ای می نشینم ...تا همه چیز بگذرد از نظرم...